مهتابی آبی رنگ

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

در عطر افشانی آقاقیای بنفش خانه های روستائی؛

در صدای داروگ که نوید باران است رهائی خوابیده است

در زورق تنهائی که بر آب می زند و در موج که

ره به نازک آرای اندیشه ء تو پیوند می خورد

در پیراهنی که بر این خاک پوشیده ای

در سکوت آوازهای تاریخ این سر زمین خون آلود

و دردرختان شمشاد در زمستانهای همیشه سبز

آواز چکاوک نهفته است

کافیست که کشفش کنی

و ره باریکه های رهائی را در طبیعت و جنگل بیابی

آزادی در پیراهن ماهی گیران خزر و خلیج هست

آزادی در اشک مادران

در احلام دختران

درذره ذره این جهان لایتناهی بیتوته می کند 

 تو بایدجوانه های آفتاب رادر موجهای خزر ببینی

و مست از مهتابی آبی رنگ در زمستانی سرد

آن جا که عصاره های مهتاب بر سفیدی برف می تابند

و روح آزادی را بر پیشانی ات حک می کنند

تو باید به دریا و جنگل بیاندیشی

تا راه آزادی را بیابی

آزادی از یک بته خزه که در این پهناب ها شناورند

به جهان ما آمده است

منشاء حیات وآزادی کوههای آتشفشان است

آزادی فانوس خیال تست.

 

پوست شب را که پوشیده ای از تنت بکن

اول باید تنت زلال باشد

تا راه آزادی را بیابی

نمی توان با لباسی سیاه و آلوده بر سر؛

به آزادی اندیشه کرد.

 

زندگی در فوران آبشار ها زنده هست

در بلوغ یک جلبک

و در هم زیستی یک شاخه با بلبل

در موج اندیشه ها با گرهگاه های خیال یک شاعر

در انحطاط کهنه و در رویش جوانه های گندم

در نبض یک قرقاول و در ارتفاع کوههای اورست

و در برفهای کوههای کیمانجارو

تا جویباران وشالی زاران آفریقای سیاه را سیراب کند

زندگی چیزی نیست که از جنگل فراموش شود

زندگی نو شدن و در تغییر این شرایط هست

شرایطی که ترا به بند می کشند

و گالش از پای بچه هایت می کنند

و ترا در زاغه های پره باروت مدفون می کنند

شعر بلوغ اندیشه هست

شعر ضربان نبض زندگی و جوانه های درخشیده

در منقارهای کبوتران است

شعر تکلیفش تغییر این جهان است

شعر در آواز های وزق جاریست

شعر پرواز می کند

و ناله های حزن انگیز دختران را

با آهنگ موسیقی خود به دریا پیوند می زند.

 

نمی توان به ساحل نگریست شفق را ندید

نمی توان درزیر بارانهای موسمی بهاری که

بر شالیزاران خزر جوانه های برنج را سیراب می کنند

گردش کرد و طراوت را از خاک نگرفت

نمی توان در راه رهائی ؛جلبکهای روئیده

بر خانه های گالی پوش درزمستانی پربرف را تماشا نکرد

پیوند با نسبییتهای طبیعت است

که ترا صیقل می دهد تا به یک تمشک وحشی سلام بگوئی

یا به خار های روئیده در تن درختان لیلکی شمال

که عاشقانه ترین لانه برای پرستوها و کبوتران جنگل است

عشق به ورزی

زندگی در ضربان واژه ها جاریست

در شفقی سرخ به گونه هایت بوسه می دهد

در رنگارنگی و خلاقیت استعداد هاست که زندگی پرواز می کند.

 

خوشبختی چیزی نیست که از یادت برود

ذرات حیات خوشبختی در تن بیمار یک زندانی جاریست

در روزنه های شعر جاریست

در سینه سپر کردن در مقابل تاریکی

و نه گفتن به خرافه

و با غرور مردن

و به آفتاب و گندم سلام گفتن ؛ زندگی جاریست

به خاطر باران باید زندگی کرد

به خاطر هر چه که به خاک می افتد تا راه دشوار آزادی را

نقب زند

باید به رهائی یک دسته گل هدیه کرد

زندگی دوست داشتن آفتاب است

و نگاه کردن به بته های سیب زمینی

که در حیاط خانه ات کاشته ای

طوفان هم زندگی را چند برابر زیبا می کند اگر در دستان توباشد

باید دل به موجهای طوفانی خزر دوخت

طوفانی که از دستان پینه بستهء ماهی گیران انزلی ؛

از دستان کارگران شالی؛

از سینه ء پر شیر مادران جنوب ؛

از گرهگاههای اندیشهء یک دانشجو

و از خیال یک شاعر سپید می جوشد

باید به زندگی و به طوفان لبخند زد

و این بیماری که هم چون طاعون

خیال را بیمار می کند تا بر گردهء خلق سوار شود

و خون از شاهرگهای آزادی نوشد

و در پستو های نمور و تاریک دار قالی

دختران را به قتلگاه استثمار و بردگی می برد

و مادران را گریبان چاک کند

باید پالایش کرد

و به زندگی هر لحظه سلام گفت .

 

خیالت را پوست بکن وپوششی که از یاوه به آن

بافته ای را از خودت پاک کن

تا راه رهائی را در یابی

و به دریا سلام گوئی

من زورق پوست کنده ء تو ام

که با آفتاب رابطه دارم

و در کهکشانهای خیالم به رهائی می اندیشم

و نسیم پرطراوت خلیج و باد های موسمی خزر را

می پرستم و در لانه ام کبوترانی پرواز می کنند

که به خاطر تو به زیر تازیانه می روند

و به خاطر تو مدام می اندیشند

تا ترا به رهائی ات بارور کنند .

 

شب هنوز جان سختی می کند

اعتماد به قلم های انقلابی

در اعماق تو باید بجوشد

تا بیرق های آزادی را بدوش بگیری

هزار سال بر تو گذشته است

و من بدون تو سلاخی شده ام

و تو بنای کاخهای بلند این جهان را ساختی

و در زیر آوارش مدفون شده ای

بردگی این جهان با شکستن قلم ممکن می گردد

آه اگر قلم آزادی پرنده را داشت

و از نسیم پر طراوت خزر سیراب می شد

و تو ماتم سفرهء روزانه ات نبودی

و در از خود بیگانگی قدری فرصت فکر کردن داشتی

قلمهای مرا ببوس

چون من دستهای سیمانی ترا می بوسم.

 

بیست چهارم ژوئییه دوهزارویازده